معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 163570
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می
دید ، برای هم اتاقیش توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .
مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت . این پارک دریاچه زیبایی داشت .
مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند .
درختان کهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر که نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد
و احساس زندگی می کرد.
روز ها و هفته ها سپری شد .
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که
ار خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان
خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند .
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس
از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره
بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .
هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد .
مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای
او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : (( شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابینا بود و
حتی نمی توانست این دیوار را ببیند .))
دسته ها : داستان کوتاه
چهارشنبه 1388/7/29 14:40
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقغا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
دسته ها : داستان کوتاه
چهارشنبه 1388/7/29 14:5
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم .اما گاهی پرنده ها و انسان ها را;اشتباه می گیرم;انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت: راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید.پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .انسان دیگر نخندید .انگار ته ته;خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست .شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد آن وقت خدا بر شانه های کوچک;انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان;هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.
دسته ها : داستان کوتاه
چهارشنبه 1388/7/29 14:3
پیش قاضی و مَلَق بازی؟!
پیراهن بعد از عروسی برای گل منار خوب است!
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار تا نباشد در پس دیوار موش
پنج انگشت برادرند، برابر نیستند!
پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر، کار خردمندان نیست.
پوست خرس نزدهِ را می فروشه!
پول است نه جان است که آسان بتوان داد!
پول پیدا کردن آسان است، اما نگهداری اش مشکل است!
پولدارها با کباب، بی پولها به بوی کباب.
پیاده شو با هم بریم!
پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرد!
پی خر مرده می گردد که نعلش را بکند!
پیش از آخوند به منبر نرو!
پا را به اندازه گلیم خود باید دراز کرد!
پایان شب سیه سپید است.
پایین پایین ها جایش نیست، بالا بالاها راهش نیست!
پز عالی، جیب خالی!
پس از چهل سال چارپا داری، الاغ خودش را نمی شناسد!
پس از قرنی شنبه به نوروز می افتد!
به یکی گفتند: بابات از گرسنگی مرد. گفت داشت و نخورد؟!
پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر!
برادریمان به جا، بزغاله یکی هفت صنار!
سه شنبه 1388/7/28 22:22
اشخاص بر چهار نوع هستند:
او که نمی داند و نمی داند که نمی داند او احمق است ....... ترکش کن
 او که نمی داند و می داند که نمی داند او طفل است .... به او اعتماد کن
 او که می داند و نمی داند که می داند او خواب است ...... بیدارش کن
 او که می داند و می داند که می داند او عاقل است ............ پیرویش کن
 "از کتاب فلسفه حیات"
دسته ها :
سه شنبه 1388/7/28 20:53
a!!غضنفر ادعای پیغمبری میکنه , میگن خب کتابت کو ؟ میگه حالا فعلاً جزوه بنویسین! !

 غضنفر آشغال میره تو چشمش , سر ساعت 9 میشینه دم در!
غضنفرمیخواسته گردو بشکنه , گردو رو میزار زیر پاش با آجر میزنه تو سرش!
!!!غضنفر میخوره به دیوار میگه ببخشین
 میخواستن برن تو کسب و کار! ۵ نفری یک تاکسی میگیرن باهاش کار میکنن روزه بعد ورشکسته میکنن!


یه روز غضنفر یه پلیس میکشه بعد زنگ میزنه ۱۱۰ میگه حالا شدین ۱۰۹ تا!



اغضنفر میخواسته بنویسه یازده، یه 1 می نویسه یه تشدید میزاره روش!



اگر ادیسون برق را اختراع نمی کرد، چی می شد؟ خوب یکی دیگه اختراع می کرد!
غضنفر یه دکمه پیدا میکنه میبره پیش خیاط، میگه آقا میخوام برای این دکمه یک کت بدوزید!!


بابای غضنفرکه خسیس بوده سی سال قبل از یک فروشگاه کفش خریده بود، دوباره وارد همان مغازه میشه و میگه: ما باز اومدیم!!.

غضنفر یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی ابهر سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا! غضنفر گفت: ببخشید! عوضی گرفتم

  زنگه در خونتونم ! هر کی تو رو بخواد اول باید منو بزنه !!!
  
  نگو بار گران بودیمو رفتیم. نگو نامهربون بودیمو رفتیم. آخه اینها دلیل محکمی نیست. بگو با دیگران بودیم و رفتیم

  چشمهای تو مثل دریاست... اجازه میدی جورابامو توش بشورم؟ 

  عاشقت گشتم تو گفتی عاشقان دیوانه اند
  عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای

  غضنفر داشته میرفته میبینه گوشه ی خیابون یه روباه مرده , میگه شانس اوردم وگرنه گولم میزد

غضنفرمیخواسته آب بخوره آب نبوده تیمم می کنه !
غضنفردفتر خاطراتش پر میشه میندازش دور!

تو گاوی،خری،اسبی،الاغی،مرغی،................................................. واسه فروش سراغ نداری!!!!!!!!
  وی دنیا عاشقا چه بی کسن عاشقا عاقبتش خار و خسن
اینارو گفتم برات تا بدونی عاشقی خیلی خطرناکه حسن...
  غضنفر به زنش میگه:بیا مهریتو بذار اجرا با پولش خونه بخریم!


  یه روز یه خیار با یه خیارشور راه می رفته به خیاره میگن این کیه :میگه خواهرمه ترشیده

  به عضنفر میگن از قفل فرمونت راضی هستی میگه آره فقط سر پیچ اذیت می کنه!

غضنفر دوتا دزد می‌گیره، زنگ می‌زنه به 220!


  اگرزندگی جدیدی می خواهید باما تماس بگیرید..............................سازمان بازیافت زباله!!!!!!!
سبزترین سبزها تقدیم توباد...............سازمان پخش علوفه دام!!!!!!!
دسته ها : طنز
سه شنبه 1388/7/28 20:48
X